This site uses cookies.
Some of these cookies are essential to the operation of the site,
while others help to improve your experience by providing insights into how the site is being used.
For more information, please see the ProZ.com privacy policy.
This person has a SecurePRO™ card. Because this person is not a ProZ.com Plus subscriber, to view his or her SecurePRO™ card you must be a ProZ.com Business member or Plus subscriber.
Affiliations
This person is not affiliated with any business or Blue Board record at ProZ.com.
English to Persian (Farsi): an excerpt form Gulliver's Travels
Source text - English Rope-dancing is a diversion which is only practiced by those persons who are candidates for great employments, and high favor at court. They are trained in this art from their youth, and are not always of noble birth, or liberal education. When a great office is vacant, either by death or disgrace (which often happens,) five or six of those candidates petition the emperor to entertain his majesty and the court with a dance on the rope; and whoever jumps the highest, without falling, succeeds in the office. Very often the chief ministers themselves are commanded to show their skill, and to convince the emperor that they have not lost their faculty.
Translation - Persian (Farsi) طناب¬رقصی تفریحی است که تنها توسط کسانی انجام می¬گیرد که نامزد مشاغل بزرگ و بلندمرتبه در دربار هستند. آن¬ها از جوانی در این هنر تعلیم داده می¬شوند و همیشه هم در زمره نجیب¬زادگان یا برخوردار از تحصیلات روشن¬فکرانه نیستند. هنگامی که پست مهمی خالی باشد، چه به خاطر مرگ یا به خاطر رسوایی (که اغلب رخ می¬دهد)، پنج یا شش نفر از نامزدها از پادشاه درخواست می¬کنند تا مقام والا و دربارش را با رقص بر روی طناب سرگرم کنند و هر که بلندتر بپرد، بی¬آنکه بر زمین بیفتد، پست را به دست می¬آورد. اغلب حادث می¬شود که خود وزیران عظمی فرمان داده می¬شوند تا مهارتشان را در طناب-رقصی نشان دهند و پادشاه را متقاعد کنند که توانایی¬شان را از دست نداده¬اند.
English to Persian (Farsi): Interior Design Element: Furnishing
Source text - English 3.2. Interior Design Element: Furnishing
Furniture is the major element in interior design.
They have a wide range of materials and color. In the context of sustainability, materials used in the production process and the long term use of the furniture are the major criterions.
Wood products are widely used materials in the furniture production. They can be recycled actually.
However, some synthetic materials used in the wood production process cannot be recycled. Moreover, the wastes occurred in the production process damages the nature. These waste products contain same toxic polymer based synthetic materials. The rate of the waste to the product is about 30% of the total amount of the product [9].
Furniture produced from waste sometimes face with the problem of aesthetics. These type of furniture are sometimes considered as unaesthetic. This is the major problem in selecting these furniture. The aesthetic quality of the furniture should be considered. Then, it will both serve for the purpose of sustainability and widely used. In recent years, there are also innovative examples in the furniture production. In Cambridge University, design and engineering departments developed a joint project. They created a technology in order to generate electric from the plantation. They conduct this system in a table. There is a light fixture on the table and there is a plantation in the table. The lighting fixture gets it energy from the plantation in the table. It is an example to innovative sustainable design. It should be considered as an example for the essence of interdisciplinary study in achieving sustainable environments.
Translation - Persian (Farsi) 3.2. عناصر طراحی داخلی: چیدمان
چیدمان عنصری مهم در طراحی داخلی است. این عنصر گستره ای وسیع از مواد و رنگ ها را در برمی گیرد. در زمینه پایداری زیست محیطی، مواد استفاده شده در فرآیند تولید و استفاده بلندمدت از چیدمان معیارهای مهمی هستند.
محصولات چوبی به شکل گسترده ای در تولید چیدمان داخلی به کار می روند. این محصولات را می توان به راحتی بازیابی کرد. هرچند، برخی مواد مصنوعی استفاده شده در محصولات چوبی قابل بازیافت نیستند. بعلاوه، پسماندهای تولید شده در فرآیند تولید این محصولات به طبیعت آسیب می زنند. این تولیدات پسماندی حاوی برخی مواد مصنوعی سمی پلیمری هستند. نسبت تولیدات پسماندی به کل تولید چیزی در حدود 30% است.
علاوه بر فرآیند تولید، چیدمان قدیمی نیز قابل بازیافت نیست. چنین پسماندهایی نقشی عمده در افزایش پسماند جهانی دارند. قابلیت بازیافت یکی از معیارهای مهم برای دست یافتن به چیدمانی پایدار است. اخیراً، برخی از کمپانیها، شروع به تولید چیدمان داخلی خود با استفاده کامل از مواد پسماندی کرده اند.
چیدمان تولید شده با استفاده از مواد پسماندی گاهی دچار مشکلات زیبایی شناختی می گردند. این قسم از چیدمان گاهی برچسب نازیبا می خورند. این مشکلی عمده در انتخاب این نوع از چیدمان است. کیفیت زیبایی شناختی چیدمان باید مدنظر قرار گیرد. پس از این است که چیدمان اهداف پایداری زیست محیطی و استفاده گسترده را فراهم می کند.
در سال های اخیر، موارد نوآورانه ای در تولید چیدمان در دایره های طراحی و مهندسی به صورت پروژه های مشترک دیده شده است. آن ها در حال خلق فن آوری ای هستند که الکتریسیته را از صفحات کاشتی تولید کنند. در این روش، یک لامپ و یک صفحه کاشتی وجود دارد. لامپ انرژی مورد نیاز خود از فعل و انفعالات شیمیایی دریافت می کند که در صفحه کاشتی تولید می شوند. این نوآوری مثالی است برای پایداری زیست محیطی طراحی. این مورد را می توان به عنوان مثالی از مطالعات بین رشته ای برای دست یابی به محیط های داخلی پایدار در نظر گرفت.
English to Persian (Farsi): an excerpt from "A Room Of One's Own"
Source text - English Be that as it may, I could not help thinking, as I looked at the works of Shakespeare on the shelf, that the bishop was right at least in this; it would have been impossible, completely and entirely, for any woman to have written the plays of Shakespeare in the age of Shakespeare.
Let me imagine, since facts are so hard to come by, what would have happened had Shakespeare had a wonderfully gifted sister, called Judith, let us say.
Shakespeare himself went, very probably,--his mother was an heiress--to the grammar school, where he may have learnt Latin--Ovid, Virgil and Horace--and the elements of grammar and logic. He was, it is well known, a wild boy who poached rabbits, perhaps shot a deer, and had, rather sooner than he should have done, to marry a woman in the neighbourhood, who bore him a child rather quicker than was right. That escapade sent him to seek his fortune in London. He had, it seemed, a taste for the theatre; he began by holding horses at the stage door. Very soon he got work in the theatre, became a successful actor, and lived at the hub of the universe, meeting everybody, knowing everybody, practising his art on the boards, exercising his wits in the streets, and even getting access to the palace of the queen.
Meanwhile his extraordinarily gifted sister, let us suppose, remained at home. She was as adventurous, as imaginative, as agog to see the world as he was. But she was not sent to school. She had no chance of learning grammar and logic, let alone of reading Horace and Virgil. She picked up a book now and then, one of her brother's perhaps, and read a few pages. But then her parents came in and told her to mend the stockings or mind the stew and not moon about with books and papers.
Translation - Persian (Farsi) ... در این سخن نقلی نیست، اما نمی توانم، هنگامی که به کارهای شکسپیر در قفسه نگاه می¬کنم، این فکر را پس برانم که بیشاپ حداقل در این یک مورد محق است. برای هر زنی نوشتن نمایشنامه¬های شکسپیر در عصری که او می¬زیست مطلقاً غیر ممکن می¬بود.
از آنجایی که سخن راندن از حقایق تاریخی مجالی طولانی می¬طلبد، بگذارید اینگونه تصور کنیم که اگر شکسپیر خواهری می¬داشت فوق¬العاده مستعد به نام جودیت چه اتفاقی می¬افتاد.
بگذارید اینگونه بگوییم که به احتمال فراوان خود شکسپیر، از آنجاییکه مادرش میراث مختصری به ارث برده بود، به مدرسه قواعد زبان رفت، جاییکه که او لاتین آموخت و نیز با آثار اوید، ویرژیل و هوراس و با قواعد زبان و منطق آشنا شد. او پسری شرور بود که به شکار خرگوش¬ها می¬¬رفت، احتمالاً به شکار گوزن نیز و بعد زودتر از آنچه که باید با دختری در همسایگی ازدواج کرد که برای او فرزندی، سریعتر از آنچه که باید آورد. این دشواری او را مجبور کرد که به دنبال اقبال خود به لندن عزیمت کند. معلوم شد که او استعدادی در تئاتر دارد پس با مهتری اسب¬ها جلوی درب صحنه تئاتر کار خود را آغاز کرد. خیلی زود در اندرونی تئاتر کاری به چنگ آورد، بازیگری موفق شد، به مرکز توجه دیگران بدل گردید، با افراد بسیاری ملاقات کرد و آشنا شد، هنرش را روی صحنه¬ها به نمایش گذارد و استعدادش را در خیابان¬ها به منصه ظهوررساند و حتی به کاخ ملکه شرف حضور یافت.
در همان زمان، بگذارید اینگونه تصور کنیم که، خواهر با استعداد او در خانه ماندگار شد. او نیز به انداره برادرش ماجراجو بود، تخیلی قوی داشت و به همان اندازه مشتاق کاوش در جهان اطرافش بود. اما او را به مدرسه نفرستادند. دخترک هیچ شانسی برای آموختن قواعد زبان و منطق نداشت چه رسد به آنکه با آثار هوراس و ویرژیل آشنا شود. گهگاه کتابی، شاید یکی از آنهایی که متعلق به بردارش بودند را برمی¬داشت و چند صفحه¬ای می خواند. اما همیشه والدینش از راه می¬رسیدند و به او حکم می¬کردند که لباس¬هایش را رفو کند یا به وضع اجاق رسیدگی کند و با کتاب و قلم وقت خود را هدر ندهد...
English to Persian (Farsi): Estranged (by Bruce Holland Rogers) Detailed field: Poetry & Literature
Source text - English Estranged
After the divorce, my wife said she didn't know who or what she wanted to be. When I heard that she had become a toaster, I felt vindicated.
A toaster! Was that all she could be without me? And she wasn't even good at it. She could only do two slices at a time, and they came out charred on one side and white on the other. Obviously, she was the one with inadequacies.
True, I was unemployed myself. But a toaster! I would never fall as low as that. I would take a job as a human being, or I'd stay on the dole.
Later, she worked as a hotel washing machine, then as a high-capacity dryer until she was demoted. She became one of those laundry hampers with four wheels and a canvas hopper. Finally, she lost even that job.
Soon, however, I felt less and less like gloating. I still couldn't find any work at all, no matter how I tried.
I next saw her while on my way to an interview for janitorial work at a hospital. She was in the parking lot, backed into a reserved space. And she was stunning.
There was no mistaking her, even with all the changes. She had white sidewalls. Her body was lustrous teal everywhere but on the inward curving white panels that streaked back from her front wheels. Her chrome sparkled in the sun.
I just stood there in front of her, searching for something to say until a man came out of the hospital and walked up to her.
"Beautiful, isn't she?" he said, fitting a key into her door. "I restored her," he said, "built her up a little from her original 283 small block, gave her some juice. Dual-Carter-carbed. You know cars? Want to see under the hood?"
His generosity made me uncomfortable. "No."
I hadn't noticed the plates until now. They said "MD." He was a doctor.
"She's the finest 1960 Corvette on the road," he said, patting her roof affectionately.
She was older than that. But damn if she didn't look 1960
"She used to be mine."
"What?"
"I said she used to be mine."
"I know something about her history," he said, trying to keep a smile in place.
"She was mine. She once belonged to me."
All the friendliness went out of his face. "I don't think so." He opened her door.
"Sure, just because she's gleaming now, you don't think she could ever have been attached to someone like me!"
"I said nothing of the sort." He got in and closed the door. He started her. The way her engine hummed, I could tell she was getting only the best of everything.
He revved her, but he couldn't drive off. I was in the way. I glared. He glared.
I looked from his face to the checkered flags of her hood ornament. Those little flags did something to me. This was a side of her I had never imagined.
He rolled down the window. "Get out of the way," he said.
Oh, the sun on her satiny finish. The gleam of her front grille. . . .
He raced her engine again, menacingly now, then started to pull forward. He might have run me over, but she stalled out. She still cared. But it was too late for reconciliations.
He started her again. I felt all the regret that I had concealed with my gloating. Too late. Too late to change anything.
I stepped out of their way and let them drive off together. I went in for my interview, and I got the job.
I am . . . a mop.
Translation - Persian (Farsi) بیگانه
پس از طلاق همسرم می گفت که هنوز نمی داند می خواهد چه کسی یا چه چیزی باشد. وقتی فهمیدم یک نان برشته کن شده است احساس محق بودن کردم. نان برشته کن؟ همه چیزی که بدون من می توانست باشد همین بود؟ حتی در این کار خوب هم نبود. تنها می توانست دو برش نان را در آن واحد برشته کند و بیرون که می آمدند یک طرفشان سوخته و طرف دیگرشان هنوز خمیر بود. کاملاً معلوم بود که بی کفایتی از طرف او بود.
قبول! من هم بی کار بودم، اما یک نان برشته کن! هیچ وقت به چنان ذلتی تن درنمی دادم. یا کاری در شأن یک انسان به دست می آوردم، یا با همان مقرری ام روزگارم را می گذراندم.
کمی بعد به عنوان ماشین لباسشویی یک هتل مشغول شد. بعد به عنوان لباس خشک کنی بزرگ تا اینکه گنجایشش را کم کردند. بدل به یکی از آن ظرف های لباس چهارچرخه با یک قیف کرباسی شد. در آخر حتی همان کار را هم از دست داد. البته احساس برتری ام خیلی زود کم و کمتر شد. هنوز با وجود همه تلاشی که کرده بودم، نتوانسته بودم کاری پیدا کنم.
بعد او را هنگامی دیدم که در حال رفتن به یک مصاحبه برای کار در فراشخانه یک بیمارستان بودم. در پارکینگ بیمارستان دیدمش در جایگاه ویژه پارک شده بود. ظاهرش خیره کننده بود.
امکان نداشت اشتباه کرده باشم، حتی با وجود آنهمه تغییری که کرده بود. کناره لاستیک هایش سفید بود. به جز باریکه های درون تاب سفید رنگی که از چرخ های جلویش به سمت عقب می رفت سرتاسر بدنه اش آبی سبزفام درخشنده بود. قسمت های کرومی رنگش در آفتاب می درخشید.
روبرویش ایستاده بودم و دنبال چیزی برای گفتن می گشتم تا اینکه مردی از بیمارستان بیرون آمد و به سمتش رفت.
همانطور که کلید را می چرخاند گفت: «خوشکله، نه؟ تعمیرش کردم. از بدنه کوچیکتر مدل اصلی 283 ساختمش. بهش یه کم رنگ و لعاب دادم. کاربراتورش دوزمانه اس. از ماشین سردرمیاری؟ می خوای زیر کاپوتو ببینی؟»
رفتار دوستانه اش ناراحتم می کرد.
«نه»
تا آن لحظه متوجه پلاک فلزی روی پیراهنش نشده بودم. رویش حروف پ. ب حک شده بود؛ طرف پزشک بیمارستان بود.
همانطور که دستش را مهربانانه روی سقف همسرم می کشید گفت: «بهترین کوروِت مدل 1960 که هنوز سرپاست.»
همسرم پیرتر از آن بود که مرد می گفت، اما لعنت بر من اگر بگویم در آن لحظه پیرتر از 1960 به نظر می رسید.
«اون قبلاً مال من بود.»
«چی؟»
«گفتم اون قبلاً مال من بود»
در حالیکه سعی می کرد لبخندش را حفظ کند گفت: «تاریخچه اشو تا حدودی می دونم»
«اون مال من بود. یه موقعی متعلق به من بود.»
حالت دوستانه چهره اش کاملاً محو شد. «من که اینطور فکر نمی کنم.»
«معلومه که همینطوره! فقط چون الان زرق و برق داره نمی تونی تصور کنی که یه زمانی با کسی مثل من بوده.»
«حرف من این نبود.» سوار شد و در را بست. همسرم را روشن کرد. از صدای نرم موتورش می توانستم بگویم که از هر قطعه بهترین نصیبش شده بود.
دور موتور همسرم را زیاد کرد، اما نمی توانست حرکت کند. سر راهش ایستاده بودم. خیره نگاهش کردم. خیره نگاهم کرد. نگاهم را از صورت مرد به پرچم های راه راه تزئینی روی کاپوت همسرم چرخاندم. دیدن آن پرچم¬های کوچک احساسی مبهم به من داد. این قسمت او را هیچ وقت اینطور تصور نکرده بودم.
مرد پنجره را پایین داد و گفت: «از سر راهم برو کنار»
اوه، انعکاس نور روی رنگ اطلسی انتهای بدنه اش. درخشش شبکه جلویی اش...
دوباره دور موتور همسرم را بالا برد، اینبار قدری تهدید آمیز و بعد هم شروع کرد به جلو آمدن. می توانست از رویم رد شود، اما همسرم متوقف شد. هنوز هم به من اهمیت می داد. اما برای آشتی خیلی دیر شده بود. او دوباره همسرم را روشن کرد. پشیمانی ام را که پشت فخرفروشی هایم پنهان کرده بودم تمام و کمال حس کردم. اما دیر بود. برای تغییر دادن مسائل بسیار دیر شده بود.
از سر راهشان کنار رفتم و اجازه دادم با هم عبور کنند. برای مصاحبه ام وارد بیمارستان شد، و شغل را بدست آوردم.
حالا یک... گردگیر هستم.